مردی نزد طبيب رفت و از غم بزرگي که در دل داشت گفت.
طبيب به او گفت:
به ميدان شهر برو،
آنجا دلقکي هست،
آنقدر تو را ميخنداند تا غمت از يادت برود.
مرد با چشمي اشکبار،
لبخند تلخي زد و گفت:
من همان دلقکم
نظرات شما عزیزان:
ارسال توسط MOHAMAD
آخرین مطالب